ترس برای من مثل عضوی از بدنم بود، مثل دست سومی که گاهی ظاهر میشد و رشد میکرد و گلویم را فشار میداد یا چشم سومی بود که یکهو باز میشد و حقایقی را نشان میداد که نباید میدیدم. گاهی هم مثل پای سومی عمل میکرد که محکم میخکوبم میکرد روی زمین و تکان خوردن را غیر ممکن میکرد.
اما یاد گرفته بودم که چطور شجاع به نظر بیایم، چطور همه ترسم را مخفی کنم و وانمود کنم همه چیز عادی است. در تمام این سالها باورم شده بود که با عادی نشان دادن شرایط، واقعاً شرایط هم عادی میشود.