روی صندلی باغ ایستاده بود، دودل، لرزان، وحشتزده از فکر دردی جسمانی که قرار بود حس کند ــ مخصوصاً خفگی تدریجی ــ و از تقلایی که بدن آویزانش در فضای خالی بدون شک برضد خفگی انجام میداد، و خودش را مضحک احساس میکرد.رویهمرفته چهچیزی مانع از زندگیکردن او میشد؟ خورشید همچنان میýدرخشید، باران همچنان میبارید و، صبحهای بازار، میدان پر از صدا و بو میشد. بازهم میتوانست تنها در آشپزخانه با گوشکردن به آواز پرندگان برای خودش قهوه درست کند.