اردوگاه شیلزمارک برای مهاجران ساکن دانمارک پایان دنیا بود، همانجایی که زمین انتها مییافت و از آن پس سراشیبی بود و سقوط اقیانوسها. تنها بختبرگشتهها به آن بئسالمصیر میرسیدند. نجاتی در کار نبود جز همان خویش را سپردن به سقوط، همان تسلیم شدن به مرگ محتوم. امروز همین که عیساخان به آن اردوگاه پا گذاشت، خبردار شد که کسی خویش را به مرگی خودخواسته پناهندنه ساخت تا از مرگ محتوم برهد. چندوچون ماجرای او را از زبان اردوگاهیان شنید، که نُه سال در انتظار جواب تقاضای پناهندگیاش مانده بوده و معترض بوده که اگر به من جواب منفی و اجبار به ردّمرز شدن میدادید، چرا مرا نُه سال معطل نگه داشتید. عیساخان نپرسیده میدانست که آن پناهنده شبیه به تمام این پناهندگانِ در انتظار ردّمرز شدن اهل سرزمینی بود که زندگی در آن بیارزش بود و شغل گورکنان بیشتر از هر شغل دیگری رونق داشت.