شب چادر سیاهش را بر قصر انداخته بود. اتاقها و راهروهای قصر آرام آرام از رفت و آمدها خالی میشد. از دور و نزدیک صدای پای نگهبانها و سربازانی میآمد که برای دور کردن هر بلایی از جان شاه میکوشیدند و این سو و آن سو را میپاییدند.