خلیل میخ بزرگی در زمین کوبید. بعد یک سر ریسمان را به تنهی درخت خشکیدهای بست و شمشیر به دست با شتاب به راه افتاد. از این سو و آن سو صداهای عجیب و غریبی را میشنید. صدای حرکت حشرهها با صدای پای قورباغههایی که گاه بالا و پایین میپریدند و صدای زوزه و نعرهی حیوانهای وحشی که از دور به گوش میرسید.