مدتها پیش پادشاهی زندگی می کرد که رئیس کشور و بزرگ دین زمان خود بود. روزی پادشاه با چند تن از دوستان نزدیک خود به صحرا رفت و در مسیر راه ... (اقتباس از شاهنامه فردوسی)
به ياد می آورم چگونه آن شب بيدار زير نور واگن در خلسه ی لطيف و لذت بخشی از هيجان دراز كشيده بودم گونه ی سوزانم را به بالش تر و تميز كتانی می فشردم و تپش قلبم كوبش پيستون های عظيمی را تقليد می كرد كه قطار را بی وقفه به پيش می راند...