کاغذ را برمیداری که باز توی دستت جان جان میکند تا با باد برود، یا باد میخواهد دستی دستی آن را ببرد. ممکن است این کاغذ از دست هر یک از این آدمهای توی محوطهی همین رستوران بین راهی افتاده باشد. همین آدمهای پراکندهی اطراف، یا مسافر هر کدام از آن اتوبوسها....
و من هم مثل همیشه دوربین را برداشتم آن شب نقطه عطفی شد برای راز دونفره ی من و دوربین چشمم به پنجره ای در ساختمان مقابلم افتاد که دست کم سه طبقه از ما بالاتر بود دستی سیگاری را از پنجره بیرون نگه داشته بود .....
سایه کتابها برایم مهم بودند. در سایه کتابها چیزهایی نوشته شده بود که از کتابخوانیهای اسولا متوجه شدم، چیزهایی که هنوز درکشان برای هر کسی ممکن نیست و به عقل هیچ جنی نمیرسد...