بابا شریف با چشمان بسته به سمت صدا سر چرخاند. طاها به پدرش نگاه کرد و نمیتوانست چشم از او بردارد. طاها نمیفهمید راحله و داعشی درباره چه موضوعی حرف میزنند و البته قهقهه داعشی انگار توجهاش را جلب کرد. او پرسید: «چه میگوید؟»داعشی چیزی گفت که راحله نتوانست جواب طاها را بدهد. آن مرد مسلح که میخواست لج راحله را در بیاورد قهقهه زد و گفت: «اینکه بچه است. اینها نمیفهمند زن چیست»راحله آزرده خاطر گفت: «بهتر است کارمان را انجام بدهیم.» داعشی سعی کرد مهربان باشد با لبخندی ساختگی گفت: «پوشیهات را بردار ببینم.»راحله خودش مسلح بود، مطمئن بود احمدویس هم دورادور مراقبشان است. با این حال خوف برش داشته بود. از این رو کلامش را با طعنهای گزنده همراه کرد و محکم و مطمئن گفت: «بهتر است حرف مفت نزنی دست و پای گروگان را بازکن پولت را بگیر و برو پی کارت.»داعشی که بهش بر خورده بود هر لحظه به یکی نگاه میکرد. انگار داشت حساب کتاب میکرد کدام را اول بزند. بهترین گزینه طاها بود. اسلحهاش را کمی جابه جا کرد. طاها که از نگاه وحشی داعشی خوف کرده بود با صدای پایینی گفت: «چه میخواهد؟»راحله با صدایی نرم و آهسته گفت: «میگوید پوشیدام را بزنم بالا.»