همچون عقابی که در گردباد گیر افتاده باشد، به سرعت تپه های «ساکرامنتو» را درنوردیدیم و همچنان که من به داشبرد چنگ زده بودم و به شیب تند زیر چرخ هایمان نگاه می کردم، با جیغ و داد گفت: «من عاشق این شهر نکبتی ام!» اگر حس دیگری به جز وحشت مطلق داشتم، شاید حرف بامزه ای می زدم