«کاروانی در بیابان به کاروانسرا میرسند. کاروانسالار احساس میکند کسانی قرار است به آنها حمله کنند. حکیمی در میان مسافران حضور دارد که انگشتری پر رمز و راز و کتابی نیمهتمام به همراه دارد و آنها را باید به کسانی برساند. انگشتر و کتاب را لعبتکبازی پیش از سفر به حکیم داده و از او خواسته تا صاحب نهایی آنها را نیافته، مبادا انگشتر را در دست خویش کند. شبهنگام، حکیم ناخواسته انگشتر را در دست خویش میکند. راهزنان حمله میکنند و طوفانی در میگیرد. سالها بعد گروهی دانشجو برای بازدید عازم همان کاروانسرا هستند. کاروانسرا در حال مرمت است. کارگری به طور اتفاقی انگشتر را مییابد و…»