فاروق از پله ها پایین آمد.
روی آخرین پله خم شد تا بند کفشهایش را ببندد.
همزمان آمال برای رفتن به مکتب،چادر آباش را سر کرده و از زینههای آن سمت حیاط پایین آمد. برای رفتن به طرف درب حیاط ناگریز بود از کنار او عبور کند. آهسته سلامی کرد و رد شد.
فاروق که تا آن لحظه متوجه او نشده بود،صدایی به زیبایی زمزمه جویباری به گوشش رسید.
سرش را یه سمت صدا برگرداند...
سایه دختری همانند خیال در هاله چادری به رنگ آبی آسمانی از کنارش عبور کرد.
فاروق با رویت آن نیمرخ زیبا سرش را پایین انداخت و با صدای لرزانی جواب داد:"سلام"