در تمام سطح خیابان قطره هاى بههمپیوستهی باران جریان داشت. آسمان پاییزى از همیشه تیرهتر بود. گاه رهگذرى سر در گریبان فروبرده، بدون اینکه به اطراف توجهى داشته باشد به سرعت از خیابان مى گذشت. از پشت شیشه هاى بخار گرفتهی مغازه ها هیچ چیز دیده نمى شد. سکوت که همنوا با همهمه ى قطره هاى باران ترانه اى دلهره آور مىسرود، گاه براثر سروصداى خودرویى که با عبورش آب به اطراف مى پاشید، مى شکست. درهاى بسته ى مغازه هایى که در طول خیابان صف کشیده بودند، ترس را به دل دختر کوچکى مى ریختند که با تردید در کنار خیابان قدم برمى داشت. رقص دانه هاى باران روى آسفالت نامنظم کف خیابان دل یاسمن را مى لرزاند. او گریه مى کرد، از ترس و ناامیدى؛ ترس از اینکه داشت شب مى شد و ناامیدى به این دلیل که هنوز به خانه نرسیده بود. چهرهاش از اشک و قطره هاى باران خیس و براثر بادى که به صورتش مىزد سرمازده بود. چترى هایش از زیر مقنعه اى که روى موهایش کج شده بود به پیشانى اش چسبیده بود. لباسهاى نوى مدرسه اش هم به شکلى دستوپا گیر به تنش مى چسبید. پاهایش مى لرزید. قدم هاى کوتاهش پیش نمى رفت. علاوه بر آن، او بسیار محتاطانه قدم برمى داشت. جز سرما و تنهایى، سطحِ خیابانِ پوشیده از آب گل آلود از سرعت او کم مى کرد.
لحظه اى مقابل یکى از مغازه ها که مثل بقیه نشانى از رفت وآمد در آن دیده نمى شد ایستاد تا کیف نارنجى رنگش را روى شانه هاى کوچکش جابه جا کند، شاید مى خواست مطمئن شود به جز او آدم زندهى دیگرى هم در این خیابان دیده مى شود؛ اما زندگى پشت قطره هاى باران محو شده بود. هیچ اثرى از شلوغى روزانه دیده نمى شد.