ماه پاییزی، صدفی رنگ و صاف و غم انگیز، دشت های بیرون شهر را روشن کرده بود. باد شدیدی می وزید که با سرعت قطار مسابقه می داد. ریجینا چرت می زد و خواب می دید هنوز در خانه خودش است. سرو صدای قطار را ریزش آب آسیاب ساحل رود پو تصور می کرد. در لحظه ای حس کرد آنتونیو دستش را می فشرد. از خواب پرید و...