تانیجرو، زنیتسو و اینسوکه شخصیتهای اصلی داستانهای شیطان کُش، سه پسری هستند که برای عضویت در ارتش شیطان کشها آماده شدهاند. دشمن اصلی آنها موزان است؛ شیطانی باستانی و هزارساله که قرار است دنیا را به ورطهی نابودی بکشاند. این کتاب مجموعهای از این داستانهای کوتاه و جالب دربارهی زندگی تانجیرو و نزوکو و دوستانشان است.
گنیا شینازاگاوا و تانجیرو به همراه هم به ماموریتی خطرناک فرستاده میشوند، ولی در این مأموریت گنیا به شدت زخمی میشود و بعد از برگشتن به مقر فرماندهی شیطانکشها، در بیمارستان بستری میشود. در این مدت فکر گنیا مدام پیش برادر عجیب و غریبش و رابطهی پیچیدهایست که این دو با هم دارند.
در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم:
«گیومی هیمهجیما آدم مهربانی بود. زمانی در معبدی قدیمی زندگی میکرد و مراقب بچههای یتیمی بود که جایی برای رفتن نداشتند. آه در بساطشان نبود اما خوشحال بودند خودش کم غذا میخورد تا شکم بچهها را سیر کند و هر روز سخت جان میَکند. هرگز دست روی کسی بلند نمیکرد و اگر اشتباهی از بچهها سر میزد صدایش را بالا نمیبرد. بیشازحد حساس و راستگو بود. آدم عادی و بینهایت مهربانی بود. تا اینکه شبی اتفاقات ترسناکی افتاد.»