تانیجرو، زنیتسو و اینسوکه شخصیتهای اصلی داستانهای شیطان کُش، سه پسری هستند که برای عضویت در ارتش شیطان کشها آماده شدهاند. دشمن اصلی آنها موزان است؛ شیطانی باستانی و هزارساله که قرار است دنیا را به ورطهی نابودی بکشاند. این کتاب مجموعهای از این داستانهای کوتاه و جالب دربارهی زندگی تانجیرو و نزوکو و دوستانشان است.
آنها بعد از یک مبارزهی سخت با شیطانهایی خطرناک سر از یک دهکده در میآورند. دهکده آرام و زیباست و بهترین جا برای استراحت و بهبود زخمهایشان. در همین دهکده است که تانجیرو قصهی گٌلی را میشنود که هر کس به آن دست بزند، میتواند با فرد مورد علاقهاش ازدواج کند.
در صفحات ابتدایی کتاب میخوانیم:
«کیمونوی مشکی نرم با آستینهای بلند و طرحهای قشنگش جلوهی تازهای به پوست رنگپریدهی خواهر کوچکش داده بود؛ با آن کمربند اُبی پرزرق وبرق که ارکیدههای طلایی رویش داشت شبیه آدمهایی شده بود که همیشهی خدا اخمو و دلنگراناند و میگویند اینها همه ریختوپاش اضافی است. آیا زیر آن موهای سیاه که آنها را با گیره به سبک بانکین ـ شیمادا بالای سرش بسته بود اشک میریخت؟ اشکهایش از سر ناراحتی نبود و از خوشحالی قند توی دلش آب میشد. خواهر کوچولو از همهی آدمهای دنیا مهربونتره. حتی حالا هم که شیطان شده محبتش از بین نرفته.
دعا میکنم بتونم خوشحالش کنم. کاری کنم خوشحالترین دختر روی زمین بشه.»