مثل یک ساعت شنی هستم. هفده سال از زندگیام فروریخته و مرا در خودم دفن کرده. پاهایم در شن فرورفته و به هم قفل شدهاند. زمان لحظه به لحظه از تنم میگذرد و ذهنم را مالامال از دانههای ریز بلاتکلیفی، دودلی و ناشکیبایی میکند. عقربه کوچک ساعت روی یک، دو، سه و چهار ضربهای میزند و آرام در گوشم میخواند، آهای، بیدار شو، زمان برخاستن است.