کتاب شاه نشین قلبم
حورا تشکر کرد و با انداختن شال سفیدی روی سرش به دنبال او به راه افتاد. وقتی وارد سالن غذاخوری شد، ابتدا سلام کوتاهی نثار مرد غریبهای به نام شوهر که آن طرف میز نشسته بود کرد و سپس روی صندلی که اشرف خانم برای آن سرویس چیده بود نشست...