راوی که روزی هواپیمایش در صحرای آفریقا؛ هزار مایل دور از هر آبادی سقوط کرده است، با آقاکوچولویی استثنایی روبهرو میشود که به او میگوید: «لطفاً برای من یک گوسفند بکش.» شازدهکوچولو مسافری است که از سیارهی کوچک به زمین آمده است که بزرگتر از یک خانه نیست. او سه کوه آتشفشان (دو فعال و یک خاموش) و گل سرخی در سیارهاش دارد که در زیبایی و غرور، در تمام کهکشان بینظیر است. غرور گلسرخ، آرامش دنیای شازدهکوچولو را بر هم میزند و او سفر به سیارات را آغاز میکند و گذارش به زمین میافتد. در زمین، دوستی او با یک روباه، رازهای بزرگی را بر او آشکار میکند.