مردی که من او را به نام پدر میخواندم در شهر تبس یعنی بزرگترین و زیباترین شهر دنیا، طبیب فقرا بود و زنی که من وی را مادر میدانستم زوجۀ وی به شمار میآمد.این مرد و زن، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند و لذا مرا به فرزندی خود پذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مرا خدایان برای آنها فرستاده و نمیدانستند که این هدیۀ خدایان، برای آنها چقدر تولید بدبختی خواهد کرد.مادرم مرا سینوهه میخواند زیرا این زن، که قصه را دوست میداشت اسم سینوهه را در یکی از قصهها شنیده بود.