به زنی می اندیشم که چون از درون من می رفت، یک چاه بی کبوتر در من به جا گذاشت از خود، یک چاه سرد و تاریک، همانچه در اصطلاح آسان می شود به لغت و گفته می شود خلاء. ستون درون من تهی خود را به جا گذاشته است و چه سرد و مبهم و تاریک است آن. تابش خورشید در ستون بلورین کجا و پژواک درد در پیچ های پر مخافت چاه...