قاتل همیشه به صحنهی جرمش بر میگرده. پر معناترین کلیشهی زندگیم؛ کلیشهای مکرر که تمام صفحات زندگیم ازش پر شده بود. هربار که اینجا میومدم، حس دریایی رو داشتم که چندین ساله خشک شده و الان مدام خاکش رو برای دستیابی به گذشتهش و چیزهایی میشکافن که درونش وجود داشته. اما هر لایه سرشار از هیچیای عمیقتر. من با من، وجدان با بیوجدانی، عاطفه با خشم، درگیر نزاعی طویل شده بودن و روح گوشهگیرم، خودش رو درون مغزم حبس کرده بود تا شاهد جنگ روانیای نباشه که با من متولد شده بود. سرمایی که برای زخمهای روی تنم حکم دمای متعادل رو داشت، لای تک تک سلولهام جولان میداد و بیشتر بهم میفهموند که با هربار اومدن منی که حامل برف زمستان بودم، سرمای بیشتری به این قبرستون و انسانهای خفتهش تحمیل میشه.