آخرین سطر را مینویسد و بلند میشود. چراغها را خاموش میکند. صدای خروپف فرانک به گوش میرسد. صورتش را پاک میکند. دم رفتن یادش میافتد که خودش را خوشبو کند. از پلهها پایین میرود و دوباره حس غربت میگیرد. وارد خیابان خلوت میشود. تندتند قدم برمیدارد و به پایان زمان میاندیشد. روی بیلبوردی که وسط میدان نصب شده پوستر کنسرت خوانندهی مورد علاقهی فرانک است. برعکس فواد با او رابطهی خوبی ندارد. گام هایش بلند هستند و خیالش گسترده...
ساندویچی هنوز باز است. فلافلهای آقا حمید حرف ندارد. دوباره به گوشی نگاه میکند. تنها صدمتر با پارک فاصله دارد. هوس فلافل میکند و میرود داخل مغازه.