تنگ غروبی است خنک. اوایل دی ماه ۶۲ کنار رود کارون در اهواز و ما دو تا خسته و تنها، گوشه میدان شهداء ایستادهایم. در پایان سفر دراز و تمام روزی از تهران به قم و اراک و بروجرد و خرم آباد و اندیمشک و دست آخر اهواز، و من از پیچ جلوی پاسگاه سر جاده قدیم خرمشهر انداختهام توی جاده پشت نیوسایت. در تاریکی از خرم کوشک زدهام توی بیست و چهار متری و بالاخره گوشه میدان مجسمه نگه داشتهام که اسمش که شده میدان شهداء، با پرچم و پوسترهای بالای پایه سنگی خالی میدان، که روزگاری مجسمه عظیم شاهنشاه آریامهر روش بود و حالا دورش را ارم پارچهای و ساده "یا مهدی... عجل علی ظهورک" کشیدهاند. هر دو از ماشین آمدهایم بیرون که خستگی پاها را در کنیم. موتور هم بد جوری داغ کرده. برق شهر هم رفته یا آن را بخاطر احتمال حمله هوایی قطع کردهاند و ما داریم تصمیم میگیریم چه جوری از هم جدا شویم. نمیخواهم او را با سه چهار تا چمدان و ساک وسط میدان تاریک ول کنم تا با تاکسی برود...