«آدم باید به جایی برسه که نفس کشیدن هم با عشق به خداوند باشه و در هر نفس او را ستایش کنه. من احساس میکنم شما راه افتادی. و در واقع سرنوشتی در انتظار من و شماست که شما را تکان میده.»
«مگه ما قراره امشب علاوه بر عشق کار دیگری هم بکنیم؟»
«منزلگه عشق ما دل احباب است
در قصهی عشق هزاران باب است
عشق با معنای یگانگیاش شروع خیلی چیزهاست. بهترین آنها هم به خدا رسیدنه.»
«چقدر به خداوند فکر میکنی… من کمی حسودیم میشه. زنی گفتند، شوهری گفتند.»
«من به خدا فکر نمیکنم. من با خدا هستم.»
«پس من چی؟ الان که پیش بنده حقیر فقیر سراپا تقصیر هستی.»
«خدا درون شما هست. فقط شما «کشف» نکردی.»
«وای باز عود کردیم به عارضه مزمن و لاعلاج من خنگ…»
پری لبخند زد، دستهایش را بسوی او دراز کرد. «بیا خنگ راه وار من… شکر کن.»
«تا چند وقت پیش که من توی جهنم بودم، ما اسم این را گذاشته بودیم شیطونی.»
«اون گذشتهها بود آقای دکتر آدمیت. جایی که ما الان هستیم یا سرانجام شما خواهی رسید، ابلیس و شیطان و بقیه نابودند.»