باد مدتی بود که از نیزار برخاسته بود و به جستوجوی پسرک چهارگوشهی زمین خداوند را در مینوردید تا به آنها رسید. غریو هولناکی سر داد و از میام مه و چهچهه عبور کرد و از پنجره وارد کلاس شد. همه ترسیده بودند.
باد با خشم نگاهی به چهرهی تکیدهی پسرک انداخت و دژمان کتاب او را از دستش گرفت و بیرون برد.
پسرک غمگین و افسرده با خود اندیشید:
باید به جست و جوی کتاب بروم.