زیر باران می ایستادم و چشم می دوختم به گذر .اما خبری از آقات نبود .دوباره می اومدم پایین .لچک سرم را عوض می کردم و دوباره می رفتم پشت بام و کوچه رو دید می زدم .اما باز خبری نبود.صدای گریه تو هم بلند شده بود.
کتاب با داستانی آغاز می شود که توسط قهرمان کتاب کادنس سینکلر، روایت می شود. او تابستان هایی را به یاد می آورد که قبل از تابستان پانزدهم در جزیره شخصی پدربزرگ و مادربزرگش می گذراند