همه جا تاریک بود. تنها مهتاب بود که هرازگاهی بر فراز آسمان نورافشانی میکرد. فضا بی شباهت به حیاط عمارت نبود. زنی نالان در پای تک درختی خشکیده نشسته بود...
داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی یه یک خواننده دارد.تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلویزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه که همان روز،روز عقد آن خواننده بود...
پس، با حذفِ شمارههای صفحه، متنْ ارجاعِ به خود را دشوار خواهد ساخت و مِیل مدام به ازیادْرفتن خواهد نمود: او، فراموششده، در حاشیههای بیهیاهو، “خود”ش را خواهد کشت.