دیگر آرزویی برایم نمانده تنها سوالم که بی جواب مانده آن است که تو با این عظمت چگونه در این چراغ کوچک جا میشوی چگونه تو به درون چراغ راه پیدا کردی چگونه میتوانی آرزوهای اربابانت را برآورده کنی من دلم میخواهد جای تو باشم .
صدای پر و بال پرنده در هوا بلند شد. نگاهم واگشت به قاب پنجره. پشت شیشه گنجشکی بال بال می زد، سایه هیکلم با صندلی و میز در قاب پنجره تابی خورد و واژگون شد.