آملی دختر جوانی است که پس از مرگ پدرش مجبور می شود به لندن برود و زندگی اش را خودش بسازد. او با مشکلات مالی روبه رو میشود ولی تلاش میکند مستقل باشد. در این مسیر او با زن ثروتمندی به نام کارولین آشنا
می شود که به او کمک میکند و زندگی اش کمی از بی ثباتی فاصله می گیرد. او را شبی در خواب با سرپوشی میدزدند و در اتاق تاریکی زندانی میکنند او با ترس شک و سختیهای زیاد مواجه میشود، اما تصمیم میگیرد حقیقت را کشف کند بگریزد یا دست کم بفهمد چه کسی پشت این جریان است و چرا باید در آن وضعیت گرفتار شود داستان در هر فصل گاهی به اکنون و گاهی به گذشته می پردازد. تغییر جریان هوا را زیر بینی ام حس میکنم؛ این یک میلی ثانیه پیش از آن است که چیزی یک تکه نوار چسب کلفت روی دهانم بچسبد و فریادی را که ممکن است از گلویم خارج شود خفه کند. چشم هایم ناگهان باز میشوند. سایه تیره ای بالای تختم دولا شده است.»