شهر آتش گرفت، خلایقی شورش کردند. زمین چرخید و دور شد و وقتی دانست که او هم چنین کرده است، صورت گم شده اش را به سمت آسمان خالی چرخاند و بی رویا، غیرزنده و کامل شد.
آسمان لاجوردی، باغچه سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد، ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم. همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانی که تا آخر عمرشان بچه میمانند، خوبست...