یک روز صبح، به قصد بانک از خانه بیرون زدم. حین قدم زدن حس کردم آن حال خوش و پرلذت و آسودۀ توی خیابانها را در روزهای یکشنبه ندارم. حسی که با خالی شدن مدارس و ادارات از افراد ملزم به حضور در آنها و رفتن به خانه دست میداد. من لذت یا آسایشی حس نمیکردم. ذهنم درگیر ناهاری بود که میپختم و ظرفهایی که میشستم. ناگهان سر بالا کردم و متوجه چیزی شدم. همان عکاس پشت فرمان، با ماشینش قدمبهقدم در تعقیبِ من بود. نگاهمان گره خورد. و بعد با وقاحتی تکرارنشدنی جملهای کوتاه به من گفت. مکث نکردم و سری به علامت تأیید تکان دادم. ماشین را متوقف کرد و در را باز کرد. من هم سوار شدم.
مسیر کوتاهی را تا جایی خلوت طی کردیم. حوالی لونگوتور بود. انگار برنامهای ازپیش تعیینشده را دنبال میکرد. وقتی تکان نمیخورد، چهرهاش شبیه ناپلئون میشد. اما به محض هیجانزده شدنش، با آن وقاحت و بیشرمی به گانگستری محلی تبدیل میشد. او را پس زدم و گفتم: «پنجول کشیدن به من رو بیخیال شو. واسه این کار وقت هست. حالا بگو از من چی میخوای؟»
بیمقدمه جواب داد: «تو رو میخوام.»
-نه تو من رو نمیخوای. اگه فقط من رو میخواستی، پس معنیش اینه که فتیشیستی!
-چی؟ یعنی چی؟
-یعنی یکی مثل تو که نهفقط عاشق آدما، که دنبال چیزای اطرافشونه. مثلا توی همون بانکی که من توش کار میکنم.
-دربارۀ چی حرف میزنی؟
-بهت میگم یعنی چی. دو هفته پیش ساعت هشت و نیم صبح چند تا عکس گرفتی؟ من میگم حداقل بیست تا.
-نمیتونم چیزی رو از تو پنهون کنم. تو کی هستی؟ شیطان؟
پس داستانمان را که بعدا روزنامهها را پر کرد، شروع کردیم.