کروی دوازده ساله تمام زندگی اش را در تکه جزیره ای کوچک و جدا مانده از بقیه ی جزیره های سرد و زیبای الیزابتی در ایالت ماساچوست گذرانده است. وقتی فقط چند ساعت از تولدش گذشته بود.
قدمهای خفهای میان دیوارها طنین میاندازد و احاطهام میکند. شبیه صدای پوتین است یا چیزی پاشنهدار. حتم دارم صدای پاهای برهنهی جونا نیست. ترس به نیازم برای گرم کردن انگشتهای پایم غلبه میکند و لحاف را تا چانهام بالا میکشم...
متوجه شدم کنجکاوی عمیقی سرتاپای هولمز را فراگرفته است؛ از هاپکینز پرسید: «هاپکینز . . . مطمئنی این خانم ناشناس حتما از این مسیر عبور کرده؟» «بله قربان. راه دیگری نیست.»
آیریس و لارک دو خواهری هستند که از همه نظر شبیه یکدیگرند، جز در مواردی که از هیچ نظر شبیه هم نیستند! کسانی که فقط به ظاهر هر چیز توجه میکنند، نمیتوانند آنها را از هم تشخیص بدهند...