سیصد چهار صد سال پیش یك داستانی به دنیا آمد به نام عزیز و نگار. خودش پا در آورد، از این دهان به آن دهان و از این روستا به آن روستا سفر كرد و عزیز و نگار این طوری بزرگ شدند.
رسماً از زندگیام بیزار بودم. از همه چیزش، به معنای واقعی کلمه. میدانستم که میتواند از این هم بدتر باشد. میشد بیخانمان باشم یا یک بیماری صعبالعلاج بگیرم یا در کشوری زندگی کنم که افراطیها روی دخترهایی که به مدرسه میروند، اسید میپاشند. اما به جز این طور تراژدیهای واقعی، اخیراً خیلی سخت بود چیزی را پیدا کنم که بتوانم از بابتش خوشحال باشم.
هارلی اسمیت نوزده ساله به کار و زندگی خودش مشغول است. پیتزا میخورد، سرکار میرود، از قدرتهای مخصوصش یواشکی استفاده میکند و فیلمهای تینیجری میبیند.
رمان "جبران میکنم" درباره دختری جوان به نام فیکسی است که در خانوادهای پیچیده زندگی میکند. شعار پدر فیکسی این است: «خانواده مهمترین چیزه.» با درگذشت پدر، او در موقعیت بغرنجتری بین زندگی خانوادگی و زندگیای که آرزویش را دارد گیر میافتد...