صدایم را پیدا میکنم و خودم را جمع میکنم تا آن جمله را به او بگویم که «دوستت دارم.» کلماتی که خیلی خیلی وقت است به زبان نیاوردهام. کلماتی که قبل از این معنایی نداشت. هیچ کداممان نمیدانستیم قرار است این حرفها پیش بیاید، اما من میتوانم آن را در هوایی حس کنم، که دورمان را گرفته است. چیزی است که انگار وزن دارد و بیشتر از رطوبت غلیظ قابل لمس است. میتوانم آن را از طریقهی نگاه کردنش به خودم حس کنم. از طریقی که اسمم را میگوید. کلماتش شبیه کشیده شدن سوزن بر صفحهی گرامافون است...