در واپسین روزهای قرن هجدهم در لندن، شاعر، هنرمند و نقاش ویلیام بلیک در انزوا و گمنامی به کار می پردازد و کشورش انگلیس، در حال مواجهه با پس لرزه های برآمده از انقلاب فرانسه است.
این رمان درباره زندگی دختری است که در کودکی مادر و پدر خود را از دست میدهد و پس از ناملایماتی که از بستگان نزدیکش میبیند به پرورشگاه سپرده میشود و در محیط خشک و خشن آنجا پرورش مییابد...
دزد زبانش تو دهانش خشکیده بود. حس میکرد که بار سنگینی روش افتاده بود و نمیتوانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانهاش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید: «بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟» مردک لندهور چشموردریده و یقهچاک بود و تهریش زبری رو پوست صورتش داغمه بسته بود.