مراد در زندگى هیچچیز نداشت. یک مشت استخوان متحرک و یک فهم تند آمیخته با بدبینى شدید و یک رشته معلومات زنگزده که حتى به درد خودش هم نمیخورد، وجود او را تشکیل داده بود. در یک ثانیه هزار جور فکر میکرد و بىآنکه به نتیجۀ آنها اهمیت بدهد آنها را عوض میکرد و به یکى دیگر میچسبید.
این آدم وصلۀ ناجورى بود که به خشتک گندیدۀ اجتماع خورده بود و زیر آن درز مرزها براى خودش وجود داشت؛ مثل شپش، ولى ابداً زندگى نمیکرد. براى همین بود که به هیچوجه همرنگ و همآهنگ مردم نمیتوانست باشد. خوشیهایش، زجرهایش و فکرهایش با دیگران از زمین تا آسمان فرق داشت. از زجر کشیدن خودش مانند خوشیهایش خوشش میآمد و آن را جزء جدا نشدنى زندگیش میدانست. از مردم، حتى از بچۀ شیرخوره بیزار بود. خودش را بهتنهایى عادت داده بود. در شلوغترین جاها خود را تنها میدانست و ابداً به اطرافیانش محل نمیگذاشت _ هرکس میخواست باشد، مراد نمیدید و نمیخواست ببیند. او دور خودش قشرى مثل پوست تخممرغ درست کرده بود و براى خودش آن تو وول میزد.