دارم به دکمههای شرأفتم نگاه میکنم
به ماشهی زندگیم
به انگشتهای مبادی استمرار
به تمایل قدمهای حمایت
میخواهد نگه دارم نگاهم را
با گلوی از حدقه بیرون زده
جای بیدکمهها، زیپهایش را بالاتر میکشد و
پاییز
همیشه بوی مرگ میدهد و
این بار طعم بو
به دهانم وزنه میبندد به زبانم طناب
خیره خیره کادوی چرخ گوشت
و زرورقهای گوسفندهای بیدنبه را باز میکند