سیاری از مراجعانی که از مطب هرکدام از ما سر درمیآورند، فکر میکردند که روابطشان را بهدرستی پیش میبرند؛ چراکه از چهارچوبهای نسلهای گذشته فاصله میگرفتند، تمرکزشان را بیشتر روی پیشرفت کاری و تجربیات میگذاشتند تا بچهدارشدن و قراردادهای رسمی و بعد از «خودشناسی» سراغ انتخاب شریکشان میرفتند. بااینحال، همیشه اوایل یا اواسط دههی چهارم زندگیشان، سروکلهشان در مطب ما پیدا میشود. چرا؟ چون برای اولین بار به این نتیجه میرسند که رابطهشان را دوست ندارند و از دست شریک زندگیشان کلافه شدهاند، اما درعینحال میدانند که یک جداییِ دیگر راهحلش نیست. آنها متوجه یک الگوی شکست در رابطهشان میشوند؛ پس بالاخره در آینه نگاه میکنند و این سؤال را از خودشان میپرسند: «چگونه میتوان رابطهی ماندگاری داشت؟»ما بعد از روابط متعدد، ماجراجویی درونی (که هنوز هم مشغول آنیم)، جلسات تراپی، دانشگاه تراپی و تجربهی کمک به هزاران نفر در زمینهی روابطشان، یاد گرفتیم که خودمان چگونه روابط بهتری داشته باشیم. ونسا در سیویکسالگی بیدار شد؛ بعد از پایان نامزدیاش و نقلمکان به لسآنجلس. جان فکر میکرد که در سیوپنجسالگی و بعد از طلاق بیدار شده، ولی راستش را بخواهید، جان تقریبا تا چهلسالگی بیدار نشد.