داستان دربارۀ دختری گوشهگیر، تنها و بیرفیق است. پدرش کشیش است و دختر، ایوت، از زندگی خود بیزار است. زندگی یکنواخت و بیروح، در روستایی خواببرده و بیهیجان، با آدمهایی تکراری و محافظهکار. دختر میداند این تمام زندگی نیست. او میداند باید چیزی باشد که اعماق روحش را به آتش بکشد و شوق زندگی را در جانش جاری سازد. دختر با یک مرد کولی – آزاد و رها و دلفریب – آشنا میشود، به فکر فرار هم میافتد. اما سؤال اینجاست: آیا دختر میتواند ترسهای خانوادگی و قراردادهای تنگنظرانۀ اجتماعی را پشتسر بگذارد و ذاتِ نابِ زندگیاش را دنبال کند؟
راویِ «سفر دریایی؛ یک داستان عاشقانه» میگوید: «من قصههای مسافران را به داستانهای عاشقانه ترجیح میدهم.» و در این رمان تغزلی و شعرگونه از هر دوی اینها به وفور یافت میشود. داستان «سفر دریایی؛ یک داستان عاشقانه» در یک کشتی باری میگذرد. کشتی از برزیل بهسوی جمهوری دموکراتیک آلمان (یا همان آلمان شرقی) در حرکت است و چهلتکهای از آدمها با گذشتههایی متفاوت را با خود میبرد. شانس و اتفاق این آدمها را در گذار از اقیانوس اطلس کنار هم نشانده است.