شاید فاجعهای که گردانش را به میان آن برد، قربانیکردن آنهمه انسان و اسب، فقط برای این بود که آنچه دیگر در قلمرو زندگی نمیتوانست اتفاق بیفتد ـ چراکه برای وقوعش خیلی دیر شده بود ـ بعد از زندگی اتفاق بیفتد، یعنی در عالم مرگ. تخیل لرنت ـ هولنیا، درست همچون رؤیا، تمام مرزهای مکان و زمان را در مینوردد، روی استیکس پل میزند تا مردهها و زندهها بیهیچ آدابی سر یک میز بنشینند، جوری که انگار تمام هستی موجودیتی یکپارچه دارد. ویژگی کلایستی این داستان، نثر موجز و فشردهای که در جریانی پیوسته و توقف ناپذیر پیش میرود، با نیرویی شاعرانه تقویت و غنی شده که فقط در اختیار شاعری است که قالب بیانیاش اساسا شعر غنایی باشد.
الکساندر لرنت-هولنیا که در آن، افسر سوارهنظام اتریشی، بارون باگه، به بازگویی تجربهای درخشان و شگفتآور از دوران خدمت خود در جنگ جهانی اول میپردازد. روایت با سخن گفتن مردی سالخورده در کافهای در وین آغاز میشود؛ او از مأموریتی نظامی میگوید که طی آن، به همراه گروهی از سوارهنظام ارتش، به مأموریتی ظاهراً غیرممکن فرستاده میشوند: حملهای سریع و قاطع علیه واحدی از ارتش امپراطوری روس. آنها از دلِ کوههای کارپات و در مسیری ناشناخته و دشوار پیشروی میکنند و این شروع سفری است که مرز میان واقعیت و خیال را بهتدریج از میان میبرد. داستانی که در ابتدا چونان روایتی کلاسیک از جنگ جلوه میکند، آرامآرام به تجربهای متافیزیکی بدل میشود؛ و در نهایت به تعمقی ژرف در عشق، مرگ و جاودانگی میانجامد.
زمان روایت، که در واپسین سالهای سلطنت دودمان هابسبورگ میگذرد، به آن حس نوستالژیکی اسطورهگون میبخشد و پژواکی از فروپاشی تمدنهاست، چه آنها که در جنگ نابود میشوند و چه، شاید حتی به استعاره، نابودی نظمِ قدیم و تمدنهایی که امروز دیگر اثری از آنها نمیبینیم. شاید بارن باگه نمادی است از تمام آنچه تاریخِ حیات بشر را ساخته: اوج و سقوط تمدنها، قصههای انسانهایی که در این نابود شدهاند، راویانِ تنهای بشریت و نقشِ اسطورهها در آنچه امروز «انسان» مینامیم.