رسوب ملال آور روزمرگی بر سطح آسفالت و کسالت اشعه های خورشید را در هوا احساس می کنم. گوشی را از جیبم بیرون می آورم تا شماره ی مهسا را بگیرم. کامیون بزرگی از کنارم عبور می کند. دستم با گوشی توی هوا می ماند و نگاهم گریز می کند به سمت کامیون که روی باربندش جعبه های نارنجی قرار دارد و شبرنگ های زردرنگی به ابعاد پنج سانتیمتر دور تا دورش نصب شده است. کنار شیشه اش برچسب عقاب چسبیده است که چنگالش کاملا محو شده و حتا ردی از آن مشخّص نیست. هر بار چشمم به کامیونی می افتد که هم شبرنگ زردرنگ دارد و هم برچسب عقاب، هر چیزی که دستم باشد ناخواسته می افتد جلو پایم. کامیون دور می شود و دیگر صدایش را هم نمی شنوم. یقه ی پالتوی کشمیری ام را بالا می کشم و به سمت ماشینم می روم. از این جا تا کتاب خانه ی امیرکبیر راه درازی نیست، امّا رفتن در سکوت، خیلی کسل کننده است