خان جون:اگه خودش عقلش میرسید که خوب بود هر روز فقط به تاغار چایی صورت میکشه جوون باید صبح به صبح به تخم مرغ بخوره بهروز که پسر خونه بود تا نیمروشو نمیخورد حق نداشت پاشو بذاره بیرون.
در میانه ی قرن بیستم. زمانی که آمریکا هنوز در کشاکش خاطره ی جنگ تب مهاجرت داخلی و شکاف های نژادی و طبقاتی می سوخت دختری نوجوان به نام ارنستین در دل محله ای دور افتاده در بروکلین با تماشای دگرگونی های خانواده اش در استانه ی بلوغی تلخ و سرگیج م اور قرار میگیرد.
درک اشعار و شخصیت حافظ خود چنان پیچیده است که پس از گذشت شش و نیم قرن از مرگ شاعر بزرگ و طبع صدها کتاب و رساله و مقاله پیرامون وی و دیوانش در شرق و غرب هنوز کسی نمیتواند ادعا کند که او و شعر او را به درستی و به تمامی شناخته است.
هشت ساله ام و مارادونای محله البته با شلوار گردی و کفش چینی سفید که تازه پدرم دیشب برایم از بازار سرپوشیده کنار بازار مرده ها خریده است و می خواهم چشم بچه های محل را در بیاورم از بس که سفید است و هیچ لکی بهش نیست.
ویکتوریا بارنت ظاهرا همه چیز دارد شغلی عالی همسری جذاب و مهربان خانه ای زیبا در حومه شهر و برنامه ای برای ساختن یک زندگی با چندین بچه همه چیز در زندگی اش بی نقص است با حداقل این طور به نظر میرسد اما بعد یک حادثه وحشتناک رخ می دهد و همه چیز از هم فرو می باشد.