خان جون:اگه خودش عقلش میرسید که خوب بود هر روز فقط به تاغار چایی صورت میکشه جوون باید صبح به صبح به تخم مرغ بخوره بهروز که پسر خونه بود تا نیمروشو نمیخورد حق نداشت پاشو بذاره بیرون.
سيمين :با خنده این جوری که ورشکست میشیم خودش را باد می زند گرمه ها انگار نه انگار
زمستونه هیچ هم گرم نیست بایست ببخشیدا وقتی اومدید تو خونه مادر شوهرتون نشستید. این به خانو رد کردید آسیمین چشم هایش را می بندد و زیر لب اعداد را معکوس می شمارد و نفس عمیق میکشد خان جون با ویلچر به راه می افتد چشم هایش را باز میکنند و متوجه حرکت خان جون می شود کجا میرید مامان؟
خان جون:خدمت خلیفه.
سيمين: بیام کمک؟
خان جون:روزی که عروس بخواد کمک افتابه من باشه روز مرگمه پشت دیوار انتهای صحنه می رود و از دید خارج میشود.