هشت ساله ام و مارادونای محله البته با شلوار گردی و کفش چینی سفید که تازه پدرم دیشب برایم از بازار سرپوشیده کنار بازار مرده ها خریده است و می خواهم چشم بچه های محل را در بیاورم از بس که سفید است و هیچ لکی بهش نیست. بندهایش را هم ضربدری یک در میان بسته ام و روی پیراهن راه راه سفید و آبی که خودم با قیچی، یقه شکاری اش و آستین هایش را بریده ام تا مثل پیراهن آرژانتین بشود. با ضد زنگی که برای تیرآهن های خانه پشتی مان خریده اند، شماره های یک و صفر فارسی را نوشته ام و اگر حواسم نباشد و زیاد بازی کنم رنگ پس میدهد به زیر پیراهن سفیدم و یک فصل سیر کتک دبش مهمان مادرم و خواهر بزرگترم میشوم.