داستان روایت زندگی پالی را تا نوزدهسالگی پی میگیرد که در آن با ناملایمات زندگی واقعی و خیالی دستوپنجه نرم میکند و در نهایت میکوشد معشوق را از چنگال زنی اهریمنی نجات دهد.
دوستی نداشتم .«آدم هایی بودند که از یکدیگر پیشی بگیرند تا به تو نزدیک شوند.» از زندگی و همه بریده ، گریزان از آدم ها ، با دنیا قهر بودم ،با عالم و آدم سرجنگ داشتم .
از مغازه اوستا گری همیشه بوی دود و لحیم جوشکاری می آید و نفس آدم را تنگ می کند. برای همین از بابا ممد می پرسم. بابا ممد بازارچه به این بزرگی چرا همیشه این جا می شینی؟
مائل نمیداند که سفرش به کاتماندو و صعود به پناهگاه آناپورنا همراه با راهنمای متبحرش، شروع یک ماجراجویی جذاب خواهد بود. این سفر، چگونگی رویارویی با خود واقعی و راز شادی درونی را به او میآموزد.