زندگی ایوا پیچیده نیست. زندگیاش بچه است و غذا. غذاست که باعث میشود زمستان وسط کوهها نمیری، زمانی که وحشتیترین شکارها بهخاطر سرما قایم میشوند. تنها حیوانهایی که بیرون میآیند مثل برف سفیدند، پیداکردنشان سخت است و تا ببینیشان زیر و بمت را درآوردهاند؛ تا تفنگت را بلند کنی ناپدید شدهاند. بنابراین توی این منطقه بهتر است آدم غذای ذخیره داشته باشد و آن هم نه کم و هنری پیر که هواپیما دارد، همان که از خانهاش در شرق تا اینجا سهچهار ساعت پیاده راه است، گفت سال اول کارش به جایی رسیده که ریشه میخورده تا این زمستان نکبتی را بگذراند. بعدش دیگر میدانست. بخت یار من بود، من شکارچی خوبیام حتی خیلی خوب، اینجا همه همین را میگویند ولی زمستان که بشود زمستان است دیگر.
تراموا آمیزه ای است از خاطرات کودکی و کهن سالی سیمون در قالب داستان؛ تلاشی برای اثبات این باور که خاطرات ما میتوانند در حضیض عمر یار و محافظ مان باشند اگر آنها را درست و کامل به یاد سپرده باشیم.
آقا، اگر جوانکی خوشسیما بودم، هیچیک از این مصائب بر سرم نازل نمیشد. زنان تنها وقتی سخن مردی را باور میکنند که کلمهی "عشق" را در یکیک جملات خود فرو کردهباشد. آنوقت است که به پرواز درمیآیند، به اینسو وآنسو میجهند، از جان مایه میگذارند.