بخار از قهوه جوش فوران می کرد. در آشپزخانه باز بود و از توی آن صدای ویزویز رادیویی شنیده می شد، انگار بچه ای به جانش افتاده باشد و یک لحظه هم از موج عوض کردن دست برندارد. همه چیز مثل همیشه بود، تنها چند مورد جزئی بود که قبلا سابقه نداشت و همین کافی بود تا فضای ایستگاه در هاله ای از رمز و راز و ماجرا فرو رود؛ مثلا یونیفرم کارکنان طرفین، و همچنین تضاد میان آگهی های تفریحات زمستانی در آلمان و آگهی نمایشگاه تجاری اوترخت. و هیئت آدمی در یک گوشه: مردی حدودا سی ساله با لباسهای نخ نما و صورتی رنگ پریده که سرسری اصلاح شده بود.