یک جراح پلاستیک به نام «مارک سایدمن» در بیمارستان به هوش میآید و درمییابد که خودش به شکل جدی آسیب دیده، همسرش تیر خورده و جانش را از دست داده، و دختر نوزادش، «تارا»، ربوده شده است...
دریان گری که هنوز از تابلو چشم برنگرفته بود، زیر لب گفت: «چه غمانگیز است، چه غمانگیز! من پیر خواهم شد، زشت و ترسناک! ولی این نگاره همیشه جوان خواهد ماند. تا ابد در همین روز ماه ژوئن باقی میماند. کاش برعکس این میبود! کاش من همیشه جوان میماندم و این تصویر پیر میشد! برای این_ بله، برای چنین چیزی_ حاضرم دار و ندارم را بدهم! برای این جوانی ماندگار از هیچچیز دریغ نمیداشتم و حاضر بودم روحم را هم بفروشم!»