من بیدار بودمباید باور میکردمهمهی زخمها و جراحتهای مندر روزی آفتابیرخ دادمن بیدار بودماز پنجره مردمان رانگاه میکردمدر رفتن و آمدن بودندبیخبر از زخمها و جراحتهای من میخواستم با سکوتاین زخمها و جراحتها رامداوا کنم.ابر نامرئی بر پنجرهام میتابید