پگی رابینسون هم گرچه به کل از چشم دل او نرفته بود، مغلوب تصویری بزرگ تر شده بود؛ تصویر بطری اسرارآمیزی که مرموز و با شکوه از دریا رسیده و حالا اینجا رو به غرب افتاده بود، رو به غرب؛ جایی که امواج از دورست شرقی حرکت می کردند. پس این بطری پیغام با عبور از آن سوی قاره آمده بود، با جریان های آب ناشناخته همسو شده، کنار ماهی هایی که هنوز نامی بر آن ها نگذاشته بودند شنا کرده و زمان بسیاری را زیر ستاره های غریب بالا و پایین رفته بود. سپس از اقیانوس جدا شده و با عبور از تنگه، از کنار قوطی سیاه و راهبه ی سرخ، را خود را آرام آرام به سوی آمبروز باز کرده بود